نصیحت نامه
نوشته های خودم
|
||
دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:, :: 12:53 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان ((چشمهایش)) . . . . . هر روز او را می دیدم ، سر چهارراه پشت چراغ قرمز ، در طول روز معمولاً دو یا سه بار از این چهارراه عبور می کردم و تقریباً هر دفعه او را می دیدم ، لباس های ژنده و کثیف با صورتی گندمگون و قدی که به زور به پنجره ماشین می رسید ، با دستمالی که به ظاهر برای تمیز کردن شیشه ی ماشین های عبوری به کار می رفت ،‌ نمی دانم چرا وقتی او را نگاه می کردم دچار حالتی غریب می شدم و چیزی گلویم را می فشرد ، مخصوصاً زمانی که به چشمانش می نگریستم دلم آتش می گرفت تا به حال چشم هایی به این حالت ندیده بودم ،‌چشم هایی به شفافیت آینه ، به گیرایی صداقت ،‌ به عمق دریا و به رنگ آسمان و آن زمان که در این چشم ها التماس موج می زد ، چنان درهم فشرده می شدم که شاید از درون گریه می کردم و اشک می ریختم و آنگاه به خود می گفتم : این فرزند کیست و چرا این چنین در کوچه ها و خیابان ها سرگردان است ، شب ها کجا می خوابد ،‌غذایش چگونه تأمین می شود ، آیا پدر و مادرش اصلاً به او فکر می کنند ؟و با این تفکرات پریشان و نا به سامان ، چنان دچار عذاب می شدم که گویی من هم به نوعی در آوارگی و سرگردانی او نقش دارم ، ولی چگونه و چطور ؟ خودم هم نمی دانستم و حتی نمی دانستم که چرا خود را مسئول می دانم . به هر حال هر روز او را می دیدم و به نوعی به بودنش عادت کرده بودم و هربار به او پول می دادم و شاید با این کار می خواستم گوشه ای از مسئولیت اجتماعی و انسانی خود را انجام داده باشم . بعد از مدتی تقریباً طولانی دیگر اورا ندیدم و هر بار که از سر آن چهار راه رد می شدم بی اختیار دنبالش می گشتم ، تا این که این ماجرا نیز مانند خیلی از مسائل و ماجراهای دیگر از یاد من رفت و به دست فراموشی سپرده شد ، از این قضیه حدوداً ده دوازده سال گذشت و از تمام زوایای مغز من پاک شد ، طوری که انگار هرگز پیش نیامده و هرگز وجود نداشته . یک شب در پارک نزدیک خانه قدم می زدم و غرق در افکار پراکنده ی خود بودم که ناگهان صدای همهمه و داد و فریادی مرا به خود آورد ، گوشه ای از پارک شلوغ شد و من هم به آن سو کشیده شدم ، دعوای مفصلی بود ، دو جوان باهم گلاویز شده بودند و در حین رد و بدل کرده الفاظ رکیک با مشت و لگد به جان هم افتاده بودند ، قیافه ی هردو نشان می داد ، از ولگردانی هستند که معمولاً دراین گونه جاها پرسه می زنند ، یکی از آنان کم سن و سال تر به نظر می رسید معلوم نبود دعوا بر سر چیست ولی هیچکس حاضر نبود قدمی برای جدا کردن آنان و فیصله دادن به دعوا بردارد ، در همین اثنا یکی از آنان دست در جیب کرد و چاقویی را بیرون آورد و تا پسر جوان تر خواست به خود بیاید تیغه ی چاقو در سینه ی او نشست ، ضارب که ماندن را جایز ندید پا به فرار گذاشت ، یکی گفت :‌ آقا هرکی تلفن داره یه زنگ بزنه به 110 و یکی دیگه گفت : باید اورژانس خبر کنید . جوانک روی زمین افتاده بود و خون هم چنان از بدنش خارج می شد . بیش از چند دقیقه طول نکشید که ماشین اورژانس رسید ولی ظاهراً دیر شده بود ، چون جوان بیچاره در حالی که چشمانش به سوی آسمان باز بود ، جان به جان آفرین تسلیم کرده بود ،‌ وقتی داشتم به او می نگریستم به نظرم رسید این جوان را می شناسم ،‌ چقدر چشمان آشنایی داشت . آن شب تا نیمه های شب این موضوع فکر مرا به خود مشغول کرده بود و هرچه سعی می کردم خوابم نمی برد ، از خود می پرسیدم خون این جوان به گردن کیست ؟ آیا مقصر فقط آن کسی است که او را با چاقو زده و یا آنان که این چنین بستر نا امنی را برای جامعه فراهم کرده اند نیز دستشان آلوده است ؟ به هر صورت شب بسیار بدی را گذراندم ، تا صبح از این دست به آن دست می شدم قیافه ی جوان مقتول یک لحظه از نظرم دور نمی شد ، بیچاره پدر و مادرش چه حالی دارند و. . . . . .صبح خسته تر از شب قبل از خواب بیدار شده و طبق معمول از خانه بیرون زدم ،‌ پشت چراغ قرمز،‌ رادیو را روشن کردم ، گوینده با حرارت صحبت می کرد و سعی داشت با صحبت هایش به شنوندگان انرژی بدهد ، در لابلای صحبتش نیز موزیک شادی پخش می شد ، ومن با انگشتانم روی فرمان اتومبیل همراه با آهنگ رادیو ضرب می گرفتم . . . ناگهان به یاد آن کودکی که ده دوازده سال پیش او را سر همین چهارراه می دیدم ، افتادم و یک مرتبه مثل کسی که دچار برق گرفتگی شده باشد ، تمام عضلاتم منقبض گردید ، آّب دهنم خشک شد و توی سرم مثل این که با طبل می کوبیدند ، احساس کردم نفسم بند آمده و به یاد آوردم چشمان جوان مقتول را که چگونه برایم آشنا بود و هم چنان که چشم های صاف و شفاف او را به خاطر می آوردم به یادم آمد که چگونه دست کوچکش را به زور می کشید تا به شیشه ی ماشین برسد و آنگاه چشم هایش را با حالتی ملتمسانه در چشم هایم می دوخت تا من هم دست در جیب کنم و به او پولی بدهم ، با یاد آوری این خاطرات ، قطره ی اشکی را که نا خودآگاه روی گونه هایم می غلتید پاک می کردم که صدای بوق ممتد اتومبیل های پشت سر همراه با فریاد های اعتراض رانندگان مرا به خود آورد و به راه افتادم . نظرات شما عزیزان:
![]() ![]() آرشيو وبلاگ
![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]() |
||
![]() |